- ابوجعفر احمد کاتب (اَ مَ)
ابن یوسف بن قاسم بن صبیح کاتب، مکنی به ابوجعفر. وی از اهل کوفه و متولی رسائل مأمون بود و برادر وی قاسم بن یوسف مدّعی بود که از بنی عجل است لکن احمد این دعوی نکرد. مرزبانی گوید: او از موالی بنی عجل بود و منازل بنی عجل بسواد کوفه است. احمد بن یوسف پس از مرگ احمد بن ابی خالد بقول صولی در ماه رمضان سال 213 ه. ق. و بروایتی دیگر بسنۀ 214 وزارت مأمون یافت. وپدر او یوسف مکنی به ابوالقاسم بود و کتابت عبدالله بن علی عم ّ منصور میکرد و او را شعر نیکو و بلاغت بود واحمد و برادرش قاسم هر دو شاعر و ادیب و فرزندان ایشان نیز همگی اهل ادب و طالب شعر و بلاغت بودند. او از مأمون و عبدالحمید بن یحیی کاتب حکایت کند و پسر وی محمد بن احمد بن یوسف و علی بن سلیمان اخفش و جز آنان از وی روایت کنند. صولی گوید: آنگاه که احمد بن ابی خالد احول بمرد مأمون با حسن بن سهل در امر کاتب قائم مقام احول رأی زد و او به احمد بن یوسف و ابوعباد ثابت بن یحیی رازی اشارت کرد و گفت: این دو شناساترین مردم باخلاق امیرالمؤمنین و خدمت وی و رضای وی باشند. مأمون گفت: کدام یک بهتر باشد؟ حسن گفت: اگر احمددر خدمت ثبات ورزد و اندکی از لذّات دوری گزیند او را دوست تر دارم، چه وی در کتابت بیخ ورتر و در بلاغت نیکوتر و در علم برتر است و مأمون کاتبی خویش بوی داد و او نامه ها بعرض و توقیع خلیفه میرسانید و آنگاه که از دربار غائب بود ابوعباد بنیابت وی این شغل میورزید و دیوان رسائل و دیوان خاتم و توقیع و ازمّه با عمرو بن مسعده بود و کار مأمون بر این سه تن دور میزد و شاخص احمد بن یوسف وزیر بود. صولی از ابوالحارث نوفلی روایت کند که: من قاسم بن عبدالله را بعلت مکروهی که از وی بمن رسیده بود دشمن میداشتم، آنگاه که برادرش حسن بمرد این قطعه از زبان ابن بسام بساختم:
قل لأبی القاسم المرجی
قابلک الدهر بالعجائب
مات لک ابن و کان زیناً
و عاش ذوالشین و المعائب
حیات هذا کموت هذا
فلیس تخلو من المصائب.
و این معنی از شعر احمد بن یوسف وزیر گرفته است که بیکی از دوستان کاتب خود آنگاه که طوطی وی بمرد فرستاد و این کاتب برادری سبک مغز و ابله داشت:
انت تبقی و نحن طرّاً فداکا
احسن الله ذوالجلال عزاکا
فلقد جل خطب دهر اتانا
بمقادیر اتلفت ببغاکا
عجباً للمنون کیف اتاها
و تخطت عبدالحمید اخاکا
کان عبدالحمید اصلح للمو-
ت من الببغا و اولی بذاکا
شملتنا المصیبتان جمیعاً
فقدنا هذه و رؤیه ذاکا.
ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن باقیای کاتب درکتاب ملح الممالحه گوید: آنگاه که عبدالله بن طاهر از بغداد بصوب خراسان می شد به پسر خود محمد گفت: اگر با کسی در مدینهالسلام معاشرت خواهی کردن احمد ابویوسف کاتب را بگزین چه او را مروّت و جوانمردی است و محمد بمحض اینکه از تودیع پدر که به خراسان می شد بازگشت یکسر به خانه احمد بن یوسف شد و دیر بماند و یوسف دانست که وی قصد طعام خوردن در خانه وی دارد بانگ زد تا کنیزک غذا آرد و او طبقی با چند گردۀ پاکیزه و الوانی قلیل از طعام و حلوائی پیش آورد و از پس آن انواعی از اشربه در شیشه های فاخر و آلاتی نیکو حاضر کرد و احمد گفت: امیر از هر یک که پسندد تناول فرماید و سپس گفت: اگر امیر بیند فردا بر بندۀ خویش نعمت تشریف قدوم ارزانی دارد و او بپذیرفت و برخاست و از وصف پدر خویش از احمد در عجب بود و در دل گرفت که وی رارسوا سازد و از این رو هیچ قائد جلیل و مرد نام برداراز اصحاب خویش را فراموش نکرد تا همه را از پگاه به خانه یوسف خواند دیگر روز، صباح همه قصد خانه یوسف کردند و او تهیه و ساختگی کار بکمال کرده و گشادگی دست خویش بنموده بود. و محمد را چشم بدان مایه کاخالها و فرشها و پرده ها و غلامان و کنیزکان افتاد که سبب دهشت وی گشت و با اینهمه سیصد مائده نهاده و بر هرمائده ای سیصد لون طعام در صحاف زرینه و سیمینه و کاسه های چین، و چون موائد برداشتند محمد بن طاهر گفت: چاکران که بر درند طعام خورده باشند؟ و کسان برفتند ودیدند که مائده ها برای آنان همچنان مهیّا و مهنّا بوده است. پس محمد با یوسف گفت: یا بوالحسن (کذا) دو روز تو را میانه ای سخت دور است. یوسف گفت: آری ایهاالامیر آن قوت را بود و این پذیرائی میهمان راست.
صولی گوید: یکی از علل اولیۀ ترقی یوسف در امور ملک این بود که پس از قتل مخلوع طاهر بکتّاب خویش گفت که: این خبر بمأمون نویسند و هریک بنوعی بنوشتند و طاهر میگفت کوتاه و مختصر خواهم پس وصف احمد بن یوسف کردندو او وی را بخواند و بامر طاهر این نامه بنوشت: امابعد، فان المخلوع و ان کان قسیم امیرالمؤمنین فی النسب واللحمه فقد فرق حکم الکتاب بینه و بینه فی الولایه والحرمه. لمفارقته عصمهالدین و خروجه عن اجماع المسلمین. قال الله عزوجل لنوح علیه السلام فی ابنه: یا نوح انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح. و لا صله لأحد فی معصیه الله و لا قطیعه ماکانت فی ذات الله و کتبت الی امیرالمؤمنین و قد قتل الله المخلوع و احصد لأمیرالمؤمنین امره و انجز له وعده، فالأرض باکنافها اوطأ مهاد لطاعته و اتبع شی ٔ لمشیئته. و قد وجهت الی امیرالمؤمنین بالدنیا و هو رأس المخلوع و بالاّخره و هی البرده و القضیب. و الحمدﷲ الاّخذ لأمیرالمؤمنین بحقه و الکائد له من خان عهده و نکث عقده حتی رد الالفه و اقام به الشریعه و السلام علی امیرالمؤمنین و رحمهالله و برکاته. و طاهر بپسندید و احمد بن یوسف را صله و تقدم بخشید. و محمد بن عبدوس روایت کند که: چون سر مخلوع را نزد وی بردند و او در این وقت بمرو بود مأمون امر کرد که از جانب طاهر بن الحسین نامه ای بدو نویسند تا بر مردم خوانده شود و نامه های چندی بنوشتند که هیچیک مأمون و فضل بن سهل را خوش نیامد و آنگاه احمد بن یوسف نامۀ مذکور بنوشت و چون بر ذوالریاستین عرضه داشت و او در نامه نظر کرد باحمد بن یوسف گفت: مادرباره تو انصاف نداده ایم و قهرمان خویش بخواند و کاغذ و قلم خواست و خانه ها و فرشها و کاخالها و جامه ها و کراع و جز آن صورت کرد و باحمد بن یوسف افکند و گفت: از فردا بدیوان نشین و تمام کتّاب را بنشان و بآفاق بنویس. و باز صولی در روایتی که بابراهیم بن اسماعیل منتهی کند، گوید که:او گفت نوبتی بسیاری طلاب صلات بر در مأمون گرد آمده بودند، احمد بن یوسف بمأمون نوشت: داعی نداک یا امیرالمؤمنین و منادی جدواک جمعاً لوفود ببابک یرجون نائلک المعهود فمنهم من یمت بحرمه و منهم من یدلی بخدمه و قد اجحف بهم المقام و طالت علیهم الایام فان رأی امیرالمؤمنین ان ینعشهم بسیبه و یحقق حسن ظنهم بطوله، فعل ان شأالله تعالی. و مأمون بر نامۀ او توقیع کرد: الخیر متبع و ابواب الملوک مغان لطالبی الحاجات و مواطن لهم و لذلک قال الشاعر:
یسقط الطیر حیث یلتقط الحب
ب و تغشی منازل الکرماء.
فاکتب اسماء من ببابنا منهم و احک مراتبهم لیصل الی کل رجل قدر استحقاقه و لاتکدر معروفنا عندهم بطول الحجاب و تأخیر الثواب فقد قال الشاعر:
فانک لن تری طرداً لحر
کاًلصاق به طرف الهوان.
احمد بن ابی طاهر گوید: بروزی که ابر آسمان را فروپوشیده بود یکی از دوستان بدو نوشت: یومنا ظریف النواحی رقیق الحواشی قد رعدت سماؤه و برقت، و حنت و ارجحنّت و انت قطب السرور و نظام الأمور فلاتفردنا منک فنقل و لاتنفرد عنا فنذل، فان المرء بأخیه کثیر و بمساعدته جدیر. و احمد بن یوسف نزد او رفت و کسانی را که باید حاضر آیند حاضر آوردند سپس هوا از ابر تاریکی گرفت و احمد بن یوسف این شعر بگفت:
أری غیماً یؤلفه جنوب
و احسب ان سیأتینا بهطل
فعین الرأی ان تدعو برطل
فتشربه و تدعو لی برطل
و نسقیه ندامانا جمیعاً
فیفترقون منه بغیر عقل
فیوم الغیم یوم الغم ان لم
تبادر بالمدامه کل شغل
و لاتکره محرمها علیها
فانی لااراه لها بأهل.
و عثعث آن را در لحن مشهور بخواند.
و احمد بن یوسف بنوروز مأمون را هدیتی فرستاد و بدو نوشت:
علی العبد حق ّ فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلّت فضائله
الم ترنا نهدی الی الله ماله
وان کان عنه ذاغنی فهو قابله
و لو کان یهدی للکریم بقدره
لقصّر فضل المال عنه وسائله
و لکننا نهدی الی من نعزّه
و ان لم یکن فی وسعنا ما یعادله.
و جهشیاری گوید: یوسف بن صبیح مولی بنی عجل از ساکنان سواد کوفه کاتبی عبدالله بن علی داشت، و قاسم بن یوسف بن صبیح از پدر خود یوسف بن صبیح حکایت کرد که: آنگاه که عبدالله بن علی در بصره نزد برادرش سلیمان پنهان گردید دانستم که از ابوجعفر منصور خلیفه مرا زیانی نیست از آن رو اختفا نگزیدم و بدیدار اصحاب کتاب خویش شدم و بدیوان ابوجعفر منصور رفتم و ابوجعفر مراروزی ده درهم اجری فرمود. روزی پگاه بدیوان شدم، ازپیش آنکه در دیوان باز کنند و هیچیک از کاتبان هنوزنیامده بودند و من بر در بنشستم در این وقت یکی از خواجه سرایان منصور بیرون شد و جز من کسی را نیافت و گفت: اجابت کن امیرالمؤمنین را و من بدست و پای بمردم و مرگ را در پیش چشم بدیدم. گفتم: امیرالمؤمنین مرا نفرموده است. گفت: از چه روی ؟ گفتم: من از آن کاتبان نباشم که در حضور خلیفه کتابت کنند و او خواست بازگردد سپس منصرف گشت و مرا بگرفت و با خود ببرد و چون نزدیک پرده رسیدیم کس بر من گماشت و مرا متوقف ساخت و خود بدرون شد و بزودی بازگشت و گفت: درآی، و چون پرده برگرفتند ربیع گفت: امیرالمؤمنین را سلام گوی و من از سخن وی رائحۀ حیات شنیدم و قوت گرفتم و سلام کردم، خلیفه مرا نزدیک خواند و امر نشستن فرمود وچهاریک کاغذی سوی من افکند و گفت: بنویس و حروف را بهم نزدیک کن و میان سطرها فاصله نه و در کاغذ اسراف مکن و خط تنگ نویس و با من دوات شامی بود و در بیرون کردن آن توقف داشتم. خلیفه مرا گفت: اکنون در دل تو گذرد که پریر کاتب بنی امیه بودم و دی خدمت عبدالله بن علی میکردم و این ساعت دوات من شامی است و باید بیرون کنم، لکن تو در کوفه زیردست دیگران بودی و در خدمت عبدالله بن علی و من درآمدی و کاتبان را داشتن دوات شامیه ادبی جمیل است و ما بدان سزاوارتریم و من دوات برآوردم و خلیفه املا کرد و من بنوشتم و چون از نامه فارغ شدم فرمود تا پیش بردم و اصلاح کرد و خاک بر وی افکند و گفت: عنوان را بمن مان و سپس پرسید رزق تو بدیوان ما چند است ؟ گفتم: ده درهم. گفت: امیرالمؤمنین ده درهم دیگر برعایت حرمت تو بعبدالله بن علی و بپاداش طاعت تو و پاکیزگی ساحت تو بر آن مزید کند و بدان که اگر با عبدالله بن علی اختفا می گزیدی من ترا اگر در سوراخ مورچگان بودی بیرون می آوردم و بند از بندت جدا میکردم و من خلیفه را دعا گفتم و با دلی شاد و تنی درست بازشدم. مأمون را کنیزکی به نام مؤنسه بود و احمد بن یوسف مأمور بقیام حوائج او بود و آن کنیزک وقتی دلال و تسحبی کرد که خلیفه را ناخوش آمد و چون بشماسیّه شد او را بجای ماند و نصرت خواجه سرا از جانب کنیزک بنزد یوسف شد و یوسف را از ماجری آگاه کرد و کنیزک تمنی کرده بود تا اومأمون را نسبت بوی بمهر و تلطف آرد و قهر و پنداشتی ذات البین را بصلح و آشتی بدل سازد و یوسف چون پیغام کنیزک از خواجه سرا بشنید در حال دوات طلبید و برنشست و بشماسیه شد و رخصت دخول خواست و مأمون اجازت کرد و چون درآمد گفت: من رسولم دستوری فرمای تا ادای رسالت کنم و مأمون اذن داد و او این ابیات انشاد کرد:
قد کان عتبک کرهً مکتوما
فالیوم اصبح ظاهراً معلوما
نال الأعادی سؤلهم لاهنئوا
لمّا رأونا ظاعناً و مقیما
هبنی اسأت فعاده لک ان تری
متجاوزاً متفضلاً مظلوما.
مأمون گفت: رسالت بدانستم و تو رسول خوشنودی ما باش و یا سر خواجه سرا را بفرستاد و کنیزک را بشماسیه بردند. و غرس النعمه در کتاب الهفوات آرد از محمد بن علی بن طاهر بن الحسین که او گفت: احمد بن یوسف را لغزشهائی پیاپی بود تا در یکی از آنها بسر درآمد و آن حکایتی است که از علی بن یحیی بن ابی منصور کند و گوید عادت مأمون بر این رفته بود که پس از آنکه وی را بخور عود و عنبر میدادند میفرمود تا آتش از مجمر بیرون میکردند و بامر وی از لحاظ اکرام زیر دامن یکی از هم نشینان وی می نهادند، یک روز که برحسب عادت مأمون را بخور دادند گفت تا بوی سوز بر پای یوسف بن صبیح نهند و یوسف گفت: این مردود و پس مانده بمن آرید؟ و مأمون گفت: آیا نسبت بما که بیک تن از خدام خود شش هزارهزار درم عطا دهیم این سخن گویند؟ قصد ما از این اکرام تو بود و معنی آنکه من و تو در یک بخور شریک و انباز باشیم سپس فرمود تا قطعات عنبری در نهایت جودت بیاوردندهر قطعۀ آن بوزن سه مثقال و امر کرد تا یک قطعه درمجمره افکنند و احمد را بدان بخور دهند و سر او در گریبان کنند تا همه عطر در وی نفوذ کند و چنین کردندو قطعۀ دوم و سوم نیز بعد از آن بهمان صورت در پرواره می انداختند و او استغاثه میکرد و فریاد میکرد و وی را بخانه بردند در حالیکه مغز وی بسوخته بود و بیمار گشت و بمرد به سال 213 و بقولی 214 ه. ق. و کنیزکی که یوسف را بدو دلبستگی بود در رثاء او گوید:
و لو ان ّ میتاً هابه الموت قبله
لما جأه المقدار و هو هیوب
و لو ان حیّاً قبله هابه الردی
اذا لم یکن للأرض فیه نصیب.
و باز او گوید:
نفسی فداؤک لو بالناس کلهم
ما بی علیک هتوا انهم ماتوا
و للوری موته فی الدهر واحده
و لی من الهم و الأحزان موتات.
و از شعر احمد است که بدوستی نوشته:
تطاول باللقاء العهد منا
و طول العهد یقدح فی القلوب
اراک و ان نأیت بعین قلبی
کأنک نصب عینی من قریب
فهل لک فی الرواح الی حبیب
یقر بعینه قرب الحبیب.
و وقتی مردی در حضور مأمون باحمد دشنام گفت و احمد بخلیفه گفت: ای امیرالمؤمنین من التفات داشتم که او چیزی را که بمن گفت دو چشم تو بدو املا کردند. و وقتی ابراهیم بن المهدی بدو گفت بنامه ای اسحاق بن ابراهیم موصلی را بخواند و احمد باسحاق نوشت: من انا عبده و حجتنا علیک اعلامنا ایاک و السلام.
عندی من تبهج العیون به
فان تخلفت کنت مغبونا.
و بروز عیدی مأمون را هدیه ای فرستاد و نوشت: هذا یوم جرت فیه العاده بأهداء العبید الی الساده و قد اهدیت قلیلاً من کثیر عندی و قلت:
اهدی الی سیده العبد
ما ناله الامکان والوجد
و انما اهدی له ماله
یبداء هذا و لذا ردّ.
و شعر لطیف ذیل نیز احمد راست:
اذا ما التقینا و العیون نواظر
فألسننا حرب و ابصارنا سلم
و تحت استرقاق اللحظ منا موده
تطلّع سرّاً حیث لایبلغ الوهم.
و هم اوراست در محمد بن سعید بن حماد کاتب، و محمد جوانی ملیح بود:
صدّ عنّی محمد بن سعید
احسن العالمین ثانی جید
صدّ عنّی لغیر جرم الیه
لیس الا لحسنه فی الصدود.
و بروزی که محمد بن سعید در برابر او بنوشتن مشغول بود احمد بعارض او دید که خط برآورده است و پارگکی کاغذ برگرفت و این شعر بنوشت و بسوی وی افکند:
لحاک الله من شعر وز ادا
کما البست عارضه الحدادا
اغرت علی تورد وجنتیه
فصیرت احمرارهما سوادا.
و اودر جواب احمد نوشت: خداوند سید ما را در مصیبت من اجر جزیل کرامت کناد و عوض خیر دهاد.
و هم از شعر احمد است:
کثیر هموم النفس حتی کأنما
علیه کلام العالمین حرام
اذا قیل ما اضناک اسبل دمعه
یبوح بما یخفی و لیس کلام.
و وفات احمد بن یوسف پیش از مرگ برادر او قاسم بن یوسف بن صبیح بود، و قاسم در رثاء او گوید:
رماک الدهر بالحدث الجلیل
فعزّ النفس بالصبر الجمیل
اترجو سلوه و اخوک ثاو
ببطن الأرض تحت ثری مهیل
و مثل اخیک فلتبک البواکی
لمعضله من الخطب الجلیل
وزیر الملک یرعی جانبیه
بحسن تیقظ و صواب قیل.
(معجم الأدباء ج 2 ص 160).
و رجوع به احمد بن یوسف (از وزراء مامون) شود
قل لأبی القاسم المرجی
قابلک الدهر بالعجائب
مات لک ابن و کان زیناً
و عاش ذوالشین و المعائب
حیات هذا کموت هذا
فلیس تخلو من المصائب.
و این معنی از شعر احمد بن یوسف وزیر گرفته است که بیکی از دوستان کاتب خود آنگاه که طوطی وی بمرد فرستاد و این کاتب برادری سبک مغز و ابله داشت:
انت تبقی و نحن طرّاً فداکا
احسن الله ذوالجلال عزاکا
فلقد جل خطب دهر اتانا
بمقادیر اتلفت ببغاکا
عجباً للمنون کیف اتاها
و تخطت عبدالحمید اخاکا
کان عبدالحمید اصلح للمو-
ت من الببغا و اولی بذاکا
شملتنا المصیبتان جمیعاً
فقدنا هذه و رؤیه ذاکا.
ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن باقیای کاتب درکتاب ملح الممالحه گوید: آنگاه که عبدالله بن طاهر از بغداد بصوب خراسان می شد به پسر خود محمد گفت: اگر با کسی در مدینهالسلام معاشرت خواهی کردن احمد ابویوسف کاتب را بگزین چه او را مروّت و جوانمردی است و محمد بمحض اینکه از تودیع پدر که به خراسان می شد بازگشت یکسر به خانه احمد بن یوسف شد و دیر بماند و یوسف دانست که وی قصد طعام خوردن در خانه وی دارد بانگ زد تا کنیزک غذا آرد و او طبقی با چند گردۀ پاکیزه و الوانی قلیل از طعام و حلوائی پیش آورد و از پس آن انواعی از اشربه در شیشه های فاخر و آلاتی نیکو حاضر کرد و احمد گفت: امیر از هر یک که پسندد تناول فرماید و سپس گفت: اگر امیر بیند فردا بر بندۀ خویش نعمت تشریف قدوم ارزانی دارد و او بپذیرفت و برخاست و از وصف پدر خویش از احمد در عجب بود و در دل گرفت که وی رارسوا سازد و از این رو هیچ قائد جلیل و مرد نام برداراز اصحاب خویش را فراموش نکرد تا همه را از پگاه به خانه یوسف خواند دیگر روز، صباح همه قصد خانه یوسف کردند و او تهیه و ساختگی کار بکمال کرده و گشادگی دست خویش بنموده بود. و محمد را چشم بدان مایه کاخالها و فرشها و پرده ها و غلامان و کنیزکان افتاد که سبب دهشت وی گشت و با اینهمه سیصد مائده نهاده و بر هرمائده ای سیصد لون طعام در صحاف زرینه و سیمینه و کاسه های چین، و چون موائد برداشتند محمد بن طاهر گفت: چاکران که بر درند طعام خورده باشند؟ و کسان برفتند ودیدند که مائده ها برای آنان همچنان مهیّا و مهنّا بوده است. پس محمد با یوسف گفت: یا بوالحسن (کذا) دو روز تو را میانه ای سخت دور است. یوسف گفت: آری ایهاالامیر آن قوت را بود و این پذیرائی میهمان راست.
صولی گوید: یکی از علل اولیۀ ترقی یوسف در امور ملک این بود که پس از قتل مخلوع طاهر بکتّاب خویش گفت که: این خبر بمأمون نویسند و هریک بنوعی بنوشتند و طاهر میگفت کوتاه و مختصر خواهم پس وصف احمد بن یوسف کردندو او وی را بخواند و بامر طاهر این نامه بنوشت: امابعد، فان المخلوع و ان کان قسیم امیرالمؤمنین فی النسب واللحمه فقد فرق حکم الکتاب بینه و بینه فی الولایه والحرمه. لمفارقته عصمهالدین و خروجه عن اجماع المسلمین. قال الله عزوجل لنوح علیه السلام فی ابنه: یا نوح انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح. و لا صله لأحد فی معصیه الله و لا قطیعه ماکانت فی ذات الله و کتبت الی امیرالمؤمنین و قد قتل الله المخلوع و احصد لأمیرالمؤمنین امره و انجز له وعده، فالأرض باکنافها اوطأ مهاد لطاعته و اتبع شی ٔ لمشیئته. و قد وجهت الی امیرالمؤمنین بالدنیا و هو رأس المخلوع و بالاّخره و هی البرده و القضیب. و الحمدﷲ الاّخذ لأمیرالمؤمنین بحقه و الکائد له من خان عهده و نکث عقده حتی رد الالفه و اقام به الشریعه و السلام علی امیرالمؤمنین و رحمهالله و برکاته. و طاهر بپسندید و احمد بن یوسف را صله و تقدم بخشید. و محمد بن عبدوس روایت کند که: چون سر مخلوع را نزد وی بردند و او در این وقت بمرو بود مأمون امر کرد که از جانب طاهر بن الحسین نامه ای بدو نویسند تا بر مردم خوانده شود و نامه های چندی بنوشتند که هیچیک مأمون و فضل بن سهل را خوش نیامد و آنگاه احمد بن یوسف نامۀ مذکور بنوشت و چون بر ذوالریاستین عرضه داشت و او در نامه نظر کرد باحمد بن یوسف گفت: مادرباره تو انصاف نداده ایم و قهرمان خویش بخواند و کاغذ و قلم خواست و خانه ها و فرشها و کاخالها و جامه ها و کراع و جز آن صورت کرد و باحمد بن یوسف افکند و گفت: از فردا بدیوان نشین و تمام کتّاب را بنشان و بآفاق بنویس. و باز صولی در روایتی که بابراهیم بن اسماعیل منتهی کند، گوید که:او گفت نوبتی بسیاری طلاب صلات بر در مأمون گرد آمده بودند، احمد بن یوسف بمأمون نوشت: داعی نداک یا امیرالمؤمنین و منادی جدواک جمعاً لوفود ببابک یرجون نائلک المعهود فمنهم من یمت بحرمه و منهم من یدلی بخدمه و قد اجحف بهم المقام و طالت علیهم الایام فان رأی امیرالمؤمنین ان ینعشهم بسیبه و یحقق حسن ظنهم بطوله، فعل ان شأالله تعالی. و مأمون بر نامۀ او توقیع کرد: الخیر متبع و ابواب الملوک مغان لطالبی الحاجات و مواطن لهم و لذلک قال الشاعر:
یسقط الطیر حیث یلتقط الحب
ب و تغشی منازل الکرماء.
فاکتب اسماء من ببابنا منهم و احک مراتبهم لیصل الی کل رجل قدر استحقاقه و لاتکدر معروفنا عندهم بطول الحجاب و تأخیر الثواب فقد قال الشاعر:
فانک لن تری طرداً لحر
کاًلصاق به طرف الهوان.
احمد بن ابی طاهر گوید: بروزی که ابر آسمان را فروپوشیده بود یکی از دوستان بدو نوشت: یومنا ظریف النواحی رقیق الحواشی قد رعدت سماؤه و برقت، و حنت و ارجحنّت و انت قطب السرور و نظام الأمور فلاتفردنا منک فنقل و لاتنفرد عنا فنذل، فان المرء بأخیه کثیر و بمساعدته جدیر. و احمد بن یوسف نزد او رفت و کسانی را که باید حاضر آیند حاضر آوردند سپس هوا از ابر تاریکی گرفت و احمد بن یوسف این شعر بگفت:
أری غیماً یؤلفه جنوب
و احسب ان سیأتینا بهطل
فعین الرأی ان تدعو برطل
فتشربه و تدعو لی برطل
و نسقیه ندامانا جمیعاً
فیفترقون منه بغیر عقل
فیوم الغیم یوم الغم ان لم
تبادر بالمدامه کل شغل
و لاتکره محرمها علیها
فانی لااراه لها بأهل.
و عثعث آن را در لحن مشهور بخواند.
و احمد بن یوسف بنوروز مأمون را هدیتی فرستاد و بدو نوشت:
علی العبد حق ّ فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلّت فضائله
الم ترنا نهدی الی الله ماله
وان کان عنه ذاغنی فهو قابله
و لو کان یهدی للکریم بقدره
لقصّر فضل المال عنه وسائله
و لکننا نهدی الی من نعزّه
و ان لم یکن فی وسعنا ما یعادله.
و جهشیاری گوید: یوسف بن صبیح مولی بنی عجل از ساکنان سواد کوفه کاتبی عبدالله بن علی داشت، و قاسم بن یوسف بن صبیح از پدر خود یوسف بن صبیح حکایت کرد که: آنگاه که عبدالله بن علی در بصره نزد برادرش سلیمان پنهان گردید دانستم که از ابوجعفر منصور خلیفه مرا زیانی نیست از آن رو اختفا نگزیدم و بدیدار اصحاب کتاب خویش شدم و بدیوان ابوجعفر منصور رفتم و ابوجعفر مراروزی ده درهم اجری فرمود. روزی پگاه بدیوان شدم، ازپیش آنکه در دیوان باز کنند و هیچیک از کاتبان هنوزنیامده بودند و من بر در بنشستم در این وقت یکی از خواجه سرایان منصور بیرون شد و جز من کسی را نیافت و گفت: اجابت کن امیرالمؤمنین را و من بدست و پای بمردم و مرگ را در پیش چشم بدیدم. گفتم: امیرالمؤمنین مرا نفرموده است. گفت: از چه روی ؟ گفتم: من از آن کاتبان نباشم که در حضور خلیفه کتابت کنند و او خواست بازگردد سپس منصرف گشت و مرا بگرفت و با خود ببرد و چون نزدیک پرده رسیدیم کس بر من گماشت و مرا متوقف ساخت و خود بدرون شد و بزودی بازگشت و گفت: درآی، و چون پرده برگرفتند ربیع گفت: امیرالمؤمنین را سلام گوی و من از سخن وی رائحۀ حیات شنیدم و قوت گرفتم و سلام کردم، خلیفه مرا نزدیک خواند و امر نشستن فرمود وچهاریک کاغذی سوی من افکند و گفت: بنویس و حروف را بهم نزدیک کن و میان سطرها فاصله نه و در کاغذ اسراف مکن و خط تنگ نویس و با من دوات شامی بود و در بیرون کردن آن توقف داشتم. خلیفه مرا گفت: اکنون در دل تو گذرد که پریر کاتب بنی امیه بودم و دی خدمت عبدالله بن علی میکردم و این ساعت دوات من شامی است و باید بیرون کنم، لکن تو در کوفه زیردست دیگران بودی و در خدمت عبدالله بن علی و من درآمدی و کاتبان را داشتن دوات شامیه ادبی جمیل است و ما بدان سزاوارتریم و من دوات برآوردم و خلیفه املا کرد و من بنوشتم و چون از نامه فارغ شدم فرمود تا پیش بردم و اصلاح کرد و خاک بر وی افکند و گفت: عنوان را بمن مان و سپس پرسید رزق تو بدیوان ما چند است ؟ گفتم: ده درهم. گفت: امیرالمؤمنین ده درهم دیگر برعایت حرمت تو بعبدالله بن علی و بپاداش طاعت تو و پاکیزگی ساحت تو بر آن مزید کند و بدان که اگر با عبدالله بن علی اختفا می گزیدی من ترا اگر در سوراخ مورچگان بودی بیرون می آوردم و بند از بندت جدا میکردم و من خلیفه را دعا گفتم و با دلی شاد و تنی درست بازشدم. مأمون را کنیزکی به نام مؤنسه بود و احمد بن یوسف مأمور بقیام حوائج او بود و آن کنیزک وقتی دلال و تسحبی کرد که خلیفه را ناخوش آمد و چون بشماسیّه شد او را بجای ماند و نصرت خواجه سرا از جانب کنیزک بنزد یوسف شد و یوسف را از ماجری آگاه کرد و کنیزک تمنی کرده بود تا اومأمون را نسبت بوی بمهر و تلطف آرد و قهر و پنداشتی ذات البین را بصلح و آشتی بدل سازد و یوسف چون پیغام کنیزک از خواجه سرا بشنید در حال دوات طلبید و برنشست و بشماسیه شد و رخصت دخول خواست و مأمون اجازت کرد و چون درآمد گفت: من رسولم دستوری فرمای تا ادای رسالت کنم و مأمون اذن داد و او این ابیات انشاد کرد:
قد کان عتبک کرهً مکتوما
فالیوم اصبح ظاهراً معلوما
نال الأعادی سؤلهم لاهنئوا
لمّا رأونا ظاعناً و مقیما
هبنی اسأت فعاده لک ان تری
متجاوزاً متفضلاً مظلوما.
مأمون گفت: رسالت بدانستم و تو رسول خوشنودی ما باش و یا سر خواجه سرا را بفرستاد و کنیزک را بشماسیه بردند. و غرس النعمه در کتاب الهفوات آرد از محمد بن علی بن طاهر بن الحسین که او گفت: احمد بن یوسف را لغزشهائی پیاپی بود تا در یکی از آنها بسر درآمد و آن حکایتی است که از علی بن یحیی بن ابی منصور کند و گوید عادت مأمون بر این رفته بود که پس از آنکه وی را بخور عود و عنبر میدادند میفرمود تا آتش از مجمر بیرون میکردند و بامر وی از لحاظ اکرام زیر دامن یکی از هم نشینان وی می نهادند، یک روز که برحسب عادت مأمون را بخور دادند گفت تا بوی سوز بر پای یوسف بن صبیح نهند و یوسف گفت: این مردود و پس مانده بمن آرید؟ و مأمون گفت: آیا نسبت بما که بیک تن از خدام خود شش هزارهزار درم عطا دهیم این سخن گویند؟ قصد ما از این اکرام تو بود و معنی آنکه من و تو در یک بخور شریک و انباز باشیم سپس فرمود تا قطعات عنبری در نهایت جودت بیاوردندهر قطعۀ آن بوزن سه مثقال و امر کرد تا یک قطعه درمجمره افکنند و احمد را بدان بخور دهند و سر او در گریبان کنند تا همه عطر در وی نفوذ کند و چنین کردندو قطعۀ دوم و سوم نیز بعد از آن بهمان صورت در پرواره می انداختند و او استغاثه میکرد و فریاد میکرد و وی را بخانه بردند در حالیکه مغز وی بسوخته بود و بیمار گشت و بمرد به سال 213 و بقولی 214 ه. ق. و کنیزکی که یوسف را بدو دلبستگی بود در رثاء او گوید:
و لو ان ّ میتاً هابه الموت قبله
لما جأه المقدار و هو هیوب
و لو ان حیّاً قبله هابه الردی
اذا لم یکن للأرض فیه نصیب.
و باز او گوید:
نفسی فداؤک لو بالناس کلهم
ما بی علیک هتوا انهم ماتوا
و للوری موته فی الدهر واحده
و لی من الهم و الأحزان موتات.
و از شعر احمد است که بدوستی نوشته:
تطاول باللقاء العهد منا
و طول العهد یقدح فی القلوب
اراک و ان نأیت بعین قلبی
کأنک نصب عینی من قریب
فهل لک فی الرواح الی حبیب
یقر بعینه قرب الحبیب.
و وقتی مردی در حضور مأمون باحمد دشنام گفت و احمد بخلیفه گفت: ای امیرالمؤمنین من التفات داشتم که او چیزی را که بمن گفت دو چشم تو بدو املا کردند. و وقتی ابراهیم بن المهدی بدو گفت بنامه ای اسحاق بن ابراهیم موصلی را بخواند و احمد باسحاق نوشت: من انا عبده و حجتنا علیک اعلامنا ایاک و السلام.
عندی من تبهج العیون به
فان تخلفت کنت مغبونا.
و بروز عیدی مأمون را هدیه ای فرستاد و نوشت: هذا یوم جرت فیه العاده بأهداء العبید الی الساده و قد اهدیت قلیلاً من کثیر عندی و قلت:
اهدی الی سیده العبد
ما ناله الامکان والوجد
و انما اهدی له ماله
یبداء هذا و لذا ردّ.
و شعر لطیف ذیل نیز احمد راست:
اذا ما التقینا و العیون نواظر
فألسننا حرب و ابصارنا سلم
و تحت استرقاق اللحظ منا موده
تطلّع سرّاً حیث لایبلغ الوهم.
و هم اوراست در محمد بن سعید بن حماد کاتب، و محمد جوانی ملیح بود:
صدّ عنّی محمد بن سعید
احسن العالمین ثانی جید
صدّ عنّی لغیر جرم الیه
لیس الا لحسنه فی الصدود.
و بروزی که محمد بن سعید در برابر او بنوشتن مشغول بود احمد بعارض او دید که خط برآورده است و پارگکی کاغذ برگرفت و این شعر بنوشت و بسوی وی افکند:
لحاک الله من شعر وز ادا
کما البست عارضه الحدادا
اغرت علی تورد وجنتیه
فصیرت احمرارهما سوادا.
و اودر جواب احمد نوشت: خداوند سید ما را در مصیبت من اجر جزیل کرامت کناد و عوض خیر دهاد.
و هم از شعر احمد است:
کثیر هموم النفس حتی کأنما
علیه کلام العالمین حرام
اذا قیل ما اضناک اسبل دمعه
یبوح بما یخفی و لیس کلام.
و وفات احمد بن یوسف پیش از مرگ برادر او قاسم بن یوسف بن صبیح بود، و قاسم در رثاء او گوید:
رماک الدهر بالحدث الجلیل
فعزّ النفس بالصبر الجمیل
اترجو سلوه و اخوک ثاو
ببطن الأرض تحت ثری مهیل
و مثل اخیک فلتبک البواکی
لمعضله من الخطب الجلیل
وزیر الملک یرعی جانبیه
بحسن تیقظ و صواب قیل.
(معجم الأدباء ج 2 ص 160).
و رجوع به احمد بن یوسف (از وزراء مامون) شود
